در انتها
روز شمار پایان سال آغاز شده ............
چقدر روزها با شتاب در گذرند.
هر روز که می گذرد همانقدر بیشتر احساساتم را رقیقتر میبینم.
احساساتم بخشی از وجود و زندگی من است.
با خود فکرمی کردم که چقدر دوست دارم در فضایی بزرگ زیر رگبار باران برقصم.
رقصی که جلوه گر وجودم باشد، رقصی که در آن تمام احساساتم از جسمم ساطع شود.رقصی به زیبایی رقص سماع، رقصی که در آن پاهایم روی زمین و روحم در پرواز باشد.
روز به روز بیشتر حس میکنم که خلقتم نمیتواند فقط از آن من باشد.من فقط برای خودم نیامده ام که تنها برای خود زندگی کنم.
من نمیتوانم مانند بسیاری از کنار مسائل و انسانها به سادگی بگذرم چون خداوند هیچ گاه به سادگی از کنارم نگذشته است.
هر روز بیشتر و بیشتر به خودشناسی میرسم.
شناخت خودم بخشی از ارتباطم با خداست.
ظلم و بی عدالتی وجودم را میسوزاند چرا گه واژگانی هستند که با وجود خداوند بیگانه اند پس یقیناً با من نیز بیگانه خواهند بود.
فقیرو غنی، مرد و نامرد ، دوست و بیگانه همه و همه درسها و پیامهایی برایم دارندو
درک کرده ام که هیچ انسانی چیزی مازاد، دلیل بر برتریش ندارد.
من یاد گرفته ام که احترام به انسانها یعنی احترام به خودم و احترام به خودم یعنی احترام به خداوند.
با تمام وجودم زندگی را لحظه لحظه حس میکنم و مزه تلخ و شیرین و شور و بعضاً ترش آن را میچشم.
به این ایمان دارم که از نیرویی بس عظیم جدا شده و تطهیر زیادی را لازم دارم تا باز به سوی او باز گردم.
هیچ دعایی ندارم جز آن که پروردگارا مرا لایق بندگی خویش قرار ده و دستم گیر تا تغییر دهم آنچه را که میخواهی و میتوانم.